گرگ هاری شده ام
هرزه پوی و دله دو
شب...
درین دشت زمستان زده بی همه چیز
می دوم ، برده زهر باد گرو
چشمهایم چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده ام
خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعله ی چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم
آه ...
می ترسم ...
آه ...
آه ..
می ترسم از آن لحظه پرلذت و شوق
که تو خود را نگری
مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی وخونخوار منی
پوپکم ! آهوکم
چه نشستی غافل
کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی
پس ازین دره ی ژرف
جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه
پشت آن قله ی پوشیده ز برف
نیست چیزی ، خبری
ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود
جز فریب دگری
من ازین غفلت معصوم تو..
ای شعله پاک
بیشتر سوزم ودندان به جگر می فشرم
منشین با من ، با من منشین
توچه دانی که چه افسونگروبی پاوسرم
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی، چه نیازی ، چه غمی ست
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد
چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست ازاینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار ایم من
بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت
منشین اما با من ، منشین
تکیه برمن مکن ، ای پرده طناز حریر
که شراری شده ام
پوپکم ! آهوکم
گرگ هاری شده ام
:: بازدید از این مطلب : 2231
|
امتیاز مطلب : 158
|
تعداد امتیازدهندگان : 47
|
مجموع امتیاز : 47